loading...
عشق رو با معنی واقعیش حس کن
farshid and milad بازدید : 1 دوشنبه 04 دی 1391 نظرات (0)
<body><p><p style="">حالمان بد نیست غم کم می خوریم<p style="">کم که نه هرروز کم کم می خوریم<p style="">آب می خواهم سرابم می دهند<p style="">عشق می ورزم عذابم می دهند<p style="">خود نمی دانم کجا رفتم به خواب<p style="">از چه بیدارم نکردی آفتاب؟<p style="">خنجری بر قلب بیمارم زدند<p style="">بیگناهی بودم و دارم زدند<p style="">سنگ را بستند و سگ آزاد شد<p style="">یک شبه بی داد آمد داد شد<p style="">عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام<p style="">تیشه زد بر ریشه اندیشه ام<p style="">عشق اگر این است مرتد می شوم<p style="">خوب اگر این است من بد می شوم<p style="">بس کن ای دل نابسامانی بس است<p style="">کافرم دیگر مسلمانی بس است<p style="">در میان خلق سردر گم شدم<p style="">عاقبت آلوده مردم شدم<p style="">بعد از این با بی کسی خو می کنم<p style="">هر چه در دل داشتم رو می کنم<p style="">من نمی گویم دگر گفتن بس است<p style="">گفتن اما هیچ نشنفتن بس است<p style="">روزگارت باد شیرین شادباش<p style="">دست کم یک شب تو هم فرهاد باش<p style="">نیستم از مردم خنجر به دست<p style="">بت برستم بت برستم بت برست<p style="">بت برستم بت برستی کار ماست<p style="">چشم مستی تحفه بازار ماست<p style="">درد می بارد چون لب تر می کنم<p style="">طالعم شوم است باور می کنم<p style="">من که با دریا تلاطم کرده ام<p style="">راه دریا را چرا گم کرده ام<p style="">قفل غم بر درب سلولم مزن<p style="">من خودم خوش باورم گولم مزن<p style="">من نمی گویم که خاموشم مکن<p style="">من نمی گویم فراموشم مکن<p style="">من نمی گویم که با من یار باش<p style="">من نمی گویم مرا غمخوار باش<p style="">آه ! در شهر شما یاری نبود<p style="">قصه هایم را خریداری نبود<p style="">راه رسم شهرتان بیداد بود<p style="">شهرتان از خون ما آ باد بود<p style="">از در و دیوارتان خون می چکد<p style="">خون صد فرهاد مجنون می چکد<p style="">خسته ام از قصه های شومتان<p style="">خسته از همدردی مسمومتان<p style="">این همه خنجر دل کس خون نشد<p style="">این همه لیلی کسی مجنون نشد<p style="">آسمان خالی شد از فریادتان<p style="">بیستون در حسرت فرهادتان<p style="">کوه کندن گر نباشد پیشه ام<p style="">گویی از فرهاد دارد ریشه ام<p style="">عشق از من دور و پایم لنگ بود<p style="">قیمتش بسیار و دستم تنگ بود<p style="">گر نرفتم هر دو پایم خسته بود<p style="">تیشه گر افتاد دستم بسته بود<p style="">هیچ کس ایا فکرما را کرد؟نه<p style="">فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه<p style="">هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه<p style="">هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه<p style="">هیچ کس اشکی برای ما نریخت<p style="">هر که با ما بود ازما می گریخت<p style="">چند روزی است که حالم دیدنی است<p style="">حال من از این و آن پرسیدنی است<p style="">گاه بر روی زمین زل می زنم<p style="">گاه بر حافظ تفأل می زنم<p style="">حافظ دیوانه فالم را گرفت<p style="">یک غزل آمد که حالم را گرفت<p style="">« ما زیاران چشم یاری داشتیم<p style="">خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»<p style=""> 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 60